حیرتیم اما به وحشت ها هم آغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح خاموشیم ما
هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما
گاه در چشم تر و گه در مژه گاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما
شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما
چشمه ی بی تابی اشکیم از طوفان شوق
با نفس پر می زنیم و ناله می جوشیم ما
مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست
هرکجا حرفی از آن لب سرزند گوشیم ما
کی بود یا رب که خوبان یاد این بیدل کنند
کز خیال خوش دلان چون غم فراموشیم ما
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
حافظ شیرازی
منبع: گنجور
درباره این سایت